دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا591

پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 پیرى در روستایى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمى رفت دریک روز بارانى پیر ، صبح براى نماز از خانه بیرون آمد چند قدمى که رفت در چاله ای افتاد ، خیس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض کرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خیس و گلى شد برگشت لباس راعوض کرد ازخانه براى نماز خارج شد .دید در جلوى در جوانى چراغ به دست ایستاده است سلام کرد و راهی مسجد شدند هنگام ورود به مسجد دید جوان وارد مسجد نشد پرسید اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى  ؟
 جوان گفت  نه ، اى پیر ، من شیطان هستم
 براى بار اول که بازگشتى الله ﷻ  به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشیدم
براى باردوم که بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشیدم
 ترسیدم اگر براى بار سوم در چاله بیفتى الله ﷻ به فرشتگان بگوید تمام گناهان اهل روستا رابخشیدم که من این همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همین امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۱۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی