مسیح کردستان 64
بسم الله الرحمن الرحیم
حالا ما کجای کاریم؟
- بروجردی: همین که خودتان را به منطقه برسانید متوجه خواهید شد. کاری کنید که پیشروی عراق متوقف شود.
#عباسی، فرمانده #سپاه_گیلانغرب، آمده بود نیرو و مهمات بگیرد اما با دیدن تفنگهای #برنو و خمپاره های قدیمی از درخواست اسلحه منصرف شد، گزارش می داد عراقی ها قصد ورود به گیلان غرب را دارند.
-بروجردی: اگر نیرو و مهمات داشته باشیم می توانیم بیرون شهر متوقف شان کنیم. مردم روحیه خوبی دارند. داوطلب بدون تفنگ زیاد است.
🔸ناگهان چند نفر شتابان سمت #بروجردی دویدند. نفر جلویی جوانی بود که در #گروه_شیت خیلی فعال بود. تا #بروجردی او را دید، جا خورد، اما با ملاطفت گفت: "به به، آقای #سوری، خوش آمدی"
سوری قیافه آشفته ای داشت، به گونه ای که اشک در چشم هایش حلقه زد و با التماس گفت: "گذشته را فراموش کنید آقای بروجردی، به ما اسلحه بدهید برویم جنگ. شما جایی برای جبران بگذارید."
- بروحردی: من گلایه ای نداشته و ندارم.
- میدانیم که دوستمان داری. یک غرور و شاید حماقتی که جرأت نمی کردیم اعتراف کنیم.
و بعد هق هق گریه امانش نداد. سر بر روی سینه #بروجردی گذاشت. تکان سرش در اثر گریه او را به هم ریخت. از مدارا کردن با جوان های شیت احساس خرسندی می کرد. این دشمن اگر احمق نبود و وارد جنگ نمیشد چه طور می توانستیم قدر همدیگر را بدانیم، این جوان چه نفس گرمی دارد.
🔹دو بازوی سوری را گرفت و محکم فشرد، #اعتمادزاده را صدا زد و گفت: "سوری و همراهانش را مسلح کنید تا همراه عباسی بروند گیلان غرب."
- اعتمادزاده: توزیع اسلحه و مهمات قطره چکانی است. این طور که شما دستور می دهید چیزی برای فردا نمی ماند.
- بروجردی: وقتی فردایی خواهد بود که امروز درست تصمیم بگیریم..
💠
فریاد جوانی که از اتاق مخابرات بیرون می آمد توجه #بروجردی را جلب کرد و دوید. وارد مخابرات که شد گوشی را برداشت. صدایی که از #نفت_شهر می آمد فریاد فرمانده سپاه بود.
- چی شده #قمی. چرا پریشانی؟
قمی با شنیدن صدای بروجردی کمی آرام گرفت. لحظهای نفس گرفت و گفت: "عنقریب که شهر سقوط کند. ساختمان سپاه در محاصره عراقی هاست. راه بازگشتی نمانده. دیشب صدو پنجاه عراقی اسیر گرفتیم. وسیله ای نداریم آنها را از منطقه خارج کنیم. با اسرا چه کنیم؟"
- بروجردی: لازم شان داریم، اطلاعات آنها به کار مان می آید.
- قمی: اگر جنایت های آنها را میدیدی دستور اعدام آنها را صادر میکردی. ما همه اسرا را به رگبار خواهیم بست.
بروجردی غرید و گفت: "شما این کار نمی کنید."
عرق روی پیشانی را پاک کرد و ادامه داد: "اگر یک نفر، حتی یک سرباز عراقی، اعدام شود همه شما را اعدام خواهم کرد. یا آنها را به #گیلانغرب منتقل کنید یا آزادشان کنید."
#بروجردی از سکوت #قمی خیالش کمی راحت شد.