ازدواج اسان
بسم الله الرحمن الرحیم
موقــع خریــد جهیزیــه مــادرم میخواســت ســنگ تمــام بگذارد.فهرســت عریــض و طویلــی تهیــه
کـرده بـود و هـر روز چنـد قلمـی بـه آن اضافـه میکرد.امـروز تخـت و سـرویس خـواب، فـردا مبـل
و میــز ناهــار خــوری و... هــر چــه کــردم نتونســتم منصرفــش کنم.دســت بــه دامــان علــی شــدم.
آمـد و خطبـهای خوانـد غـرا! بـه زمیـن اشـاره کـرد و گفت:مادرجـان مگـه قـرار نیسـت یـک روزی
بریــم اون زیر؟مــادرم لبــش را گزید:خــدا مرگــم بــده!اول زندگــی بــه اون زیــر چــی کار داری علــی
آقا؟علــی خندیــد:اول و آخــر نــداره مادرجان!آخــرش ســر از اون زیــر در میآریم.بذاریــد روی خــاک
باشـیم.بذارید باهـاش انـس بگیریـم، بذاریـد همیـن یکـی دو وجـب فاصلـه را هـم کـم کنیم.مـادرم
خلـع سـلاح شـد.خیلی چیزهـا را از لیسـت خریـد حـذف کردیم.نـه مبـل و نـه تخـت و نـه...
راوی: همسر شهید مهندس علی نیلچیان