دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی
آخرین مطالب

شهید باکری 41

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

اسماعیل بعدها شنید وقتی خبر شهادت حمید را به مهـدی دادنـد، او لحظـه ای
سکوت کرد و بعد زیر لب »انا الله و انا الیـه راجعـون« گفـت. معـاون حمیـد، پشـت
بیسیم به مهدی گفته بود که میخواهند بروند حمید را بیاورند. مهـدی گفتـه بـود:
»حمید و دیگر شهدا؟«
ـ امکانش نیست دیگران را بیاوریم. حمید را میآوریم.

ـ یا همه شهدا را بیاورید یا هیچ کدام. حمید با دیگر شهدا باشد، بهتر است.
حمید در جزیره ماند؛ نگینی در میان حلقة شهیدان عاشورا.

‰
دستی بر شانه اسماعیل سنگینی کرد. سر از زانو برداشت. مهدی کنارش نشست
و گفت: »گریه نکن اسماعیل. مگر چه شده؟«
گریه اسماعیل شدت گرفت. مهدی گفت: »االله بندهسی، من مـیدانـم کـه شـما
مراعات حال مرا میکنید؛ ولی هر کدام از شما برای من مثل حمید هسـتید و بـوی
او را میدهید. حمید، سرباز اسلام بود. دعا کن من هم مثـل او سـرباز خـوبی بـرای
اسلام و ایران باشم«.
اسماعیل، سر بر شانه مهدی گذاشت و بو کشید؛ انگار که مهدی بوی گُـل یـاس
میداد

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۲۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی