حکایت زیبا 570
بسم الله الرحمن الرحیم
ویژگیهاى همسایه داوود علیهالسلام در بهشت
روزى داوود علیهالسلام عرض کرد: خدایا همسایه من در بهشت کیست؟ خداوند به او وحى کرد: او متَّى پدر حضرت یونس است.
داوود علیهالسلام از خداوند اجازه خواست تا به زیارت و دیدار متّى برود. خداوند اجازه داد داوود دست پسرش سلیمان علیهالسلام را که در آن هنگام خردسال بود گرفت و با هم به دیدن متّى رفتند.
پس از ورود به خانه متّى، دید خانه او بسیار ساده و با حصیر ساخته شده است، ولى متّى نبود. از همسر متّى پرسید: متى کجاست؟ او گفت: براى کندن #هیزم به بیابان رفته است. داوود و سلیمان صبر کردند تا #متى آمد، دیدند پشتهاى از هیزم بر پشت گرفته است و پس از رسیدن هیزم را به زمین گذاشت و در معرض فروش نهاد و گفت: کیست که این مال حلال را به درهمى از حلال از من خریدارى نماید؟ داوود و #سلیمان علیهماالسلام جلو آمدند و سلام کردند. متى آنها را به خانه برد. مقدارى گندم خرید و آسیا کرد، و در گودالى از سنگ خمیر نمود. سپس آن را بر روى #آتش نهاد و پخت. آن گاه آن را با آب مقدارى نمک نزد مهمانان گذاشت، و در کنار ایشان نشست و مشغول صحبت شد، تا به آنها سخت نگذرد، و خود دو زانو کنار سفره نشست و هر لقمهاى که به دهان مىگذاشت در آغاز آن بسمالله مىگفت و پس از خوردن آن اَلْحَمْدُلِلَّه را به زبان مىآورد. تا این که اندکى آب نوشید و آن گاه گفت:
خدا را سپاس میگویم، اى خدا حمد و سپاس از آن تو است که به من #نعمت و سلامتى دادى، و مرا دوست خود گردانیدى و آن همه نعمت را که به من دادهاى به چه کسى دیگرى دادى؟ زیرا گوش، چشم و دستها و همه اعضایم سالم است، و به من #نیرو بخشیدى تا به کندن هیزم بپردازم و آن را بیاورم و بفروشم، هیزمى را که در کشت آن زحمتى نکشیدهام، کسى را فرستادى تا آن را از من خریدارى کند، و من از بهاى آن گندم را تهیه کنم، که خودم از آن گندم را نکاشتهام، و برایش زحمت نکشیدهام، و سنگى را در اختیار نهادى تا گندم را آرد کنم، و آتشى را در اختیار نهادى تا آن را بر افروزم و نان بپزم و آن را بخورم و خود را براى اطاعت تو تقویم کنم، #حمد و سپاس مخصوص تو است. آن گاه با صداى بلند و جانسوز گریه کرد.
داوود علیهالسلام به سلیمان علیهالسلام گفت: فرزندم! سزاوار است چنین #بنده اى در بهشت داراى مقام ارجمند، باشد زیرا بنده اى #شاکرتر از متّى ندیده ام.