مسیح کردستان 57
بسم الله الرحمن الرحیم
صیاد با هلی کوپتر وسط محاصره نشست و خودش فرماندهی شکستن این محاصره را در سومین روز به عهده گرفت. یک ستوان در حالی که مجروحی را می کشاند سمت صیاد. خشمگین و با حرارت گفت: "یکی از آنها را غافلگیر کردیم."
مجروح نالید و گفت: "مرا نکشید من نقشه این کمین را دارم."
بلافاصله نقشه ای از جیب بیرون آورد و تحویل صیاد داد. "نظامی های وفادار به شاه با آنها همکاری میکنند، این طراحی کمین کار چند چریک و حزب سیاسی نیست. "
این حرفهای صیاد به #شهرامفر با تردید همراه بود. کمی بعد گفت: "گمانم بین ما نفوذی داشته باشند. ما از درون ضربه خوردیم."
شب که شد، صدای زنگوله گوسفند توجه صیاد را به خود جلب کرد.《نکند ضدانقلاب در پناه همین گوسفندها قصد نفوذ به قلب ستون را دارند.》
🔸 #صیاد آن شب تا صبح جنگید و از محاصره دشمن بیرون آمد. همین که ستون به #سردشت رسید از قرارگاه احضارش کردند؛ احضاری مشکوک. «من که فرمانده قرارگاه هستم، چه کسی می تواند مرا احضار کند.»
ادامه عملیات را به #شهرامفر سپرد و خودش برگشت #باختران. نگاه افسرهای ستاد قرارگاه مشکوک بود. خستگی هفت روز نبرد برای نجات ستون از تمام وجودش می بارید. مستقیم رفت دفتر فرماندهی که به تازگی شده بود اتاق جنگ. تا وارد شد جا خورد. دور تا دور میز اتاق جنگ افسرهای ارشد نشسته بودند. چشمش به #بروجردی، #ناصر_کاظمی و #متوسلیان که افتاد تعجبش بیشتر شد. در رأس جلسه #بنیصدر با چهره ای عبوس نشسته بود.
#صیاد چهره عوض کرد و با خوشحالی سمت او [بنیصدر] رفت: «حتما خبر از پیروزی ما ندارند. تصورشان این است که ستون قلع و قمع شده.»
#رجایی کنار دست رئیس جمهور نشسته بود. تا صیاد به بنی صدر رسید با عکس العمل سرد او روبه رو شد و عقب کشید. نشست پشت همان صندلی که انگار برای او پیش بینی شده بود.
- بنیصدر: ستون چی شد؟
با این سؤال بی مقدمه بنی صدر، رنگ از چهره اش پرید. روحیه خود را کنترل کرد و آرام گفت: "الحمدالله نجات پیدا کرد."
#بنیصدر نگاهی به سرهنگ #عطاریان انداخت؛ آن قدر واضح که صیاد می توانست پی به علت حضور ناگهانی او به باختران ببرد.
- بنیصدر: با چه تلفاتی نجات پیدا کردی؟
- صیاد: نزدیک به هفتاد شهید و صد و پنجاه مجروح
#بروجردی که روبه روی صیاد نشسته بود، با ایما و اشاره به او فهماند خونسرد باشد.
-بنیصدر: ولی این رقم شهیدان و مجروحان با گزارش های رسیده خیلی متفاوت است.
هنوز حرف های بنی صدر تمام نشده بود که ناگهان #متوسلیان و #کاظمی برخاستند و یک صدا و رسا صلوات فرستادند. #بروجردی گوشه بلوز #متوسلیان را کشید و به او فهماند شلوغ نکند.