شهید باکری 40
بسم الله الرحمن الرحیم
حمید، اولین کسی بود که در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزیـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعیل و بسیجیان لشکر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حمید، معاون لشکر بود و جلودار دیگران.
با آمدن نیروهای تازه نفس، جنگ در میان جزیره شمالی و جنوبی شدیدتر شـد.
سرانجام جزیره مجنون آزاد شد. یکی از اسرا، سرتیپ درشت اندامی بـود کـه هنـوز مبهوت و متحیر مینمود. سرتیپ وقتی فهمید حمید بـاکری، آن جـوان ترکـهای و سادهپوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمیشـد اسـیر ایـن جوانـان شده باشد. رو به یکی از بسیجیان عربزبان گفت: »شما چه طـوری خودتـان را بـه اینجا رساندید؟«
حمید، جدی و محکم گفت: »مـا اردن را دور زدیـم و از طـرف بصـره بـه اینجـارسیدیم!«
ـ پس آن نیروهایی که از روبه رو میآیند، چی؟
حمید خندید و گفت: »آنها از زمین روییده اند!«
بسیجیها خندیدند. سرتیپ بعثی هنوز گیج و منگ بود و با حیرت بـه آنهـا نگـاه میکرد.
اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتکهایش را برای باز پس گـرفتن جزیـره آغـاز کـرد.
عقبه لشکر عاشورا زیر آتش شدید دشمن بود. نیروهای مدافع در زیـر آتـش شـدید
دشمن با چنگ و دندان مقاومت میکردند. در آن بحبوحـه، حمیـد، آر،پی،جـی بـه
دوش به اسـتقبال تانکهـای دشـمن رفـت. شـجاعت حمیـد، روحیـه نیروهـایش را
صدچندان کرد. با منهدم شدن چند تانک، اولین پاتک شکست خورد؛ اما دشمن بـا
تقویت نیروهایش بار دیگر حملـه کـرد. حمیـد بـه همـه جـا سرکشـی مـیکـرد و
نیروهایش را تا رسیدن قوای کمکی، به مقاومت و ایستادگی فرا میخواند.
در آن لحظه، اسماعیل در نزدیکی حمید بود. متوجـه شـد کـه حمیـد در حـال
شلیک تیربار، زیر لب نماز میخواند. ناگهان فریاد یکی از بچه ها بلند شد.
ـ دارند محاصره مان میکنند. از این طرف میآیند!
حمید، جلوتر از دیگران، به سوی پلـی کـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت،هجوم برد.
ساعتی بعـد، اسـماعیل وقتـی بـه خـود آمـد کـه حمیـد نبـود. وحشـتزده بـه
جستوجویش رفت. سراغش را از این و آن گرفت؛ اما کسی او را ندیده بود.
سرانجام نوجوانی زخمی، نقطه ای را نشان اسماعیل داد. اسـماعیل در زیـر آتـش
گلوله ها و خمپاره ها به سوی آن نقطه دوید.
حمید را پیدا کرد، حمید، آرام خفته و خون سرخش، خاک را سیراب کرده بود.
آ