دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 25

پنجشنبه, ۲۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۱۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

آفتاب نورِ سرخش را از هور و نیزار برمـیچیـد. صـدایی جـز خـش خـش نیـزار نمیآمد.

اسماعیل به هور چشم دوخته بود؛ انگار به یک تابلوی نقاشی نگاه میکـرد.
اما این تابلو یک چیز کم داشت؛ یک بلم!
اسماعیل، منتظر آن بلم و سوارانش بود. احمد آمد، کنارش نشست و گفت: »تـو چیزی میبینی؟«
اسماعیل، نومیدانه سر تکان داد. احمد گفـت: »نگـاه کـن. آقـا مهـدی هـم دارد نگران میشود. میبایست تا حالا میآمدند«.

اسماعیل آهسته و جویده جویده گفت: »نکند گیر عراقیها افتاده باشند؟«
ـ زبانت را گاز بگیر. این چه حرفی است؟
مهدی به آن دو نزدیک شد و گفت: »بچـه هـا، برویـد اسـتراحت کنیـد. خسـته شدید«.
اسماعیل گفت: »نه، آقا مهدی... ما خسته نیستیم«.
چند دقیقه بعد، اسماعیل چشم تنگ کرد. کم کم پردة سیاهی بـر هـور کشـیده میشد. نرمه بادی وزیدن گرفت و نیزار را خم و راست کرد.
آب موج برمیداشت و آهسته به ساحل میخورد. اسماعیل، شادمان بلنـد شـد و گفت: »دارم میبینمشان. دارند میآیند. احمد، ببین«. با انگشت به سیاهی که از دور به سویشان مـیآمـد، اشـاره کـرد. مهـدی، کلـت منورش را مسلح کرد و به سوی آسـمان شـلیک کـرد. منـور نـارنجی رنگـی بـالای سرشان روشن شد. سرعت بلم زیادتر شـد. احمـد خندیـد و گفـت: »خـدا را شـکر، خودشان هستند«.
اسماعیل بالا و پایین پرید، دست تکان داد و با آخرین تـوان فریـاد زد: »حمیـد، حمید... آهای اصلان... ما اینجاییم«.

سقلمه ای به پهلویش خورد. به احمد نگاه کرد. احمد لب گزیـد. خنـده بـر لبـان اسماعیل ماسید و گفت: »چی شده؟«
احمد به مهدی که با لبخند محزونی به قایق خیره شده بود، اشاره کرد. انگار که آب سردی روی اسماعیل پاشیدند، دست و پایش خشکید. آرام برگشت و بـه سـوی نیزار رفت. باد قوت گرفت. نیزار خم و راست میشد. اسماعیل، نیزار را شکافت. جلو رفت... و جلوتر. به جای خلوتی رسید. اسماعیل نشست و به ساقه های طلایـی نیـزار خیره ماند.
نزدیک به یک سال از شهادت حمید باکری میگذشت. همه میدانستند کـه آقـا مهدی علاقـه فراوانـی بـه بـرادر کـوچکش دارد. بعـد از شـهادت حمیـد، بسـیجیها میدیدند و میشنیدند که وقتی اسم حمید میآید، لبخند محزونی بر چهرة مهـدی مینشیند و چشمان قهوهایاش برق خاصی میزند.
نیروهای واحد اطلاعات ـ عملیات که رابطه نزدیکی با مهدی داشـتند، دیگـر در حضور او نام حمید را بر زبان نمیآوردند. حتـی قـرار شـد کسـانی را کـه اسمشـان حمید است، به نام خانوادگی یا بـرادر و اخـوی خطـاب کننـد؛ امـا حـالا اسـماعیل
ناخواسته عهدشان را شکسته بود. باد بیشتر شد. در ذهن و خیال اسماعیل، صدای سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهای عملیات خیبر به یادش آمد.


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۲۵
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی