شهید باکری 38
بسم الله الرحمن الرحیم
مهدی برای سرکشی به اورژانـس آمـد. صـولت و قـدیر و دیگـر نیروهـای واحـد بهداری به استقبالش رفتند. مهدی در حال خـوش و بـش کـردن بـا آنهـا بـود کـه چشمش به کنار یکی از سنگرها افتاد. صورتش در هم رفت. قدیر، رد نگاه مهـدی را گرفت. تودهای زباله تلمبار شده بود و مگسـهای زیـادی روی آن وول مـیخوردنـد.
مهدی سر تکان داد و گفت: »برادرها، بروند سر پست و کارشان«.
بسیجیها متفرق شدند.
مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدیر به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پیشانیاش چین افتاد، دل قدیر هرّی ریخت پایین. صدای مهدی در شناور پخش شد: »برادرها سریع بیایند اینجا؟«
چند لحظه بعد، همه دور مهدی گرد شدند. مهدی، زباله ها را نشان داد و گفـت: این چه وضعی است؟ مثلاً شما نیروی بهداری هسـتید. بایـد سرمشـق دیگـران در بهداشت و نظافت باشید... این طوری؟«
مهدی گشت و یک گونی خالی پیدا کرد. شروع کرد به جمع کردن زباله ها.
قدیر و دیگران هم خجالت زده دویدند سراغ زباله ها.
مهدی از میان زباله ها یک بسـته صـابون پیـدا کـرد. عصـبانی شـد: »ببینیـد بـا بیت المال مسلمین چه میکنید. میدانید اینها را چه کسـانی و بـا چـه مشـقتی بـه جبهه میفرستند؟ آخر جواب خدا را چه طور میخواهید بدهید؟«
قدیر به صولت نزدیک شد و با صدای خفه ای گفت: »صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدی را این قدر عصبانی ندیده بودم«.
قدیر سر تکان داد و در حال زباله جمع کردن گفـت: »تقصـیر خودمـان اسـت... تقصیر خودمان«.
اطرافیان مهدی، صدای او را میشنیدند که زیر لب مـیگفـت: »ایهـا المؤمنـون،النظافت من الایمان. خدایا، ما را ببخش«.
دست مهدی با یک قوطی فلزی از میان تودة زباله ها بیرون آمد. چشم بست، لب گزید، به طرف بچه هـا چرخیـد، قـوطی را بـالا بـرد و گفـت: »چـرا کفـران نعمـت میکنید؟ چرا کوتاهی میکنید؟ مگر این قوطی خرما خراب شده که میان زبالـه هـا افتاده؟«
صولت، مردد جلو رفت و گفت: »آقا مهدی، نصف خرمـای ایـن قـوطی هـا کرمـو شده. قابل خوردن نیست«.
ـ خب، نصفش خرابه... بقیه اش چی؟
مهدی، قوطی خرما را به صولت داد و گفت: »این قوطی را بگـذار کنـار، لازمـش دارم«.
شناور پاکیزه شد. مهدی نشست کنار منبع آب و دسـت و صـورتش را شسـت و گفت: »اگر ما بدانیم این غذاها و وسایل چه طور به دست ما میرسد... اگـر بفهمـیم اینها را بیوه زنـان، مـردم مستضـعف و خـانواده شـهدا از روزی و شـکم کودکانشـان میزنند و به جبهه میفرستند، هیچ وقت این طور اسراف نمیکنیم«.
رو به صولت کرد و گفت: »قوطی خرما را بیاور«.
بعد رو به قدیر گفت: »اینجا روغن و آرد و تخم مرغ پیدا میشود؟«
قدیر با تعجب گفت: »فکر کنم... بله، داریم!«
ـ قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش!
چند لحظه بعد، مهدی به طرف سنگر رو بازی رفت. داخل سـنگر، چنـد ردیـف آجر سیاه و دود زده بالا آمده بود. مهدی چندتکه نی خشک آتش زد و بعد خرمـا و آرد را سرخ کـرد و تخـم مـرغ هـا را روی آن شـکاند. همـه مـات و متحیـر نگـاهش میکردند. مهدی، دستپختش را به هم زد و گفت: »هر کدام تکهای نان بیاورید«.
دقایقی بعد، آنها روی شناور نشسته بودند و لقمه ها را با ولع میجویدند. مهـدی خنده خنده گفت: »میبینید چه خدای مهربانی داریم؟ ما مدتی بـه خـاطر رضـایت خدا کار کردیم... علاوه بر اجر آن دنیا، در این دنیا هم پاداش گرفتیم«.
صولت با تعجب گفت: »کدام پاداش؟«
ـ االله بنده سی متوجه نشدی؟ پس این غذا چیست؟ خدای مهربان نگذاشت عرق تنمان خشک شود و خیلی زود پاداشمان را داد.
صولت، اول با حیرت به نان و خرما و بعد به قدیر و دیگران نگاه کرد. همـه مثـل او جا خورده بودند.
نرمه بادی جان گرفت و نیزار به رقص درآمد