شهید باکری 36
شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۰۹ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
وحید توی اتاق کز کـرده بـود. نمـیدانسـت چـه کـار کنـد. بـه خـودش لعنـت
میفرستاد که چرا به آقا مهدی بی احترامی کرده اسـت. یـاد شـوخی ها و سـربه سـر
گذاشتناش با آقا مهدی که می افتاد بیشتر خودخوری میکرد. بغض کرد. ناگـاه درِ
اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحید ترکید. بلند شـد. آقـا مهـدی را از ورای
پردة لرزان اشک میدید. مهدی، دست بر شانة وحید گذاشت و گفـت: »گریـه نکـن
بسیجی، مگر چه شده است؟«
وحید هق هق کنان گفت: »مرا ببخش آقا مهدی...«
مهدی خندید. وحید به مهدی نگاه کرد. دوست داشت ساعتها به صورت خنـدان
و چشمان قهوه ای روشن او نگاه کند و چشم برندارد
۰۰/۰۹/۲۰