دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 35

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

وحید در حال نقاشی بود که تکه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزید. بـا عصبانیت برگشت به مزاحم بتوپد که حسین را دید. زبانش از خوشحالی بند آمد. از روی داربست پرید پایین. حسین را بغل کرد. با حسین از کودکی دوست بود. وحیـد میدانست که او فرمانده یکی از گردانهای لشکر است.
حسین گفت: »چه طوری پیکاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟«

وحید، شانه حسین را فشرد و گفت: »مگر من چه ام است؟ دستم چلاق است یـا پایم شَل؟«
حسین خندید. وحید گفت: »چه عجب از این طرفها. راه گم کردی؟!«
ـ نه وحید جان، شنیده بودم که به پادگان آمـده ای. دوسـت داشـتم بـه دیـدنت بیایم؛ اما وقت نمیشد. امروز با آقا مهدی جلسه داریم. وقتی به پادگان آمدم، گفـتم قبلش بیایم و ببینمت.
ـ بارک االله... حالا با فرمانده لشکر جلسه میگذاری؟ من خیلی دوسـت دارم آقـا مهدی را از نزدیک ببینم.
ـ خب، اینکه کاری ندارد. موقع ناهار بیا ستاد لشکر. من آنجا هستم. مـیرویـم و آقا مهدی را میبینی.
ـ معلوم است چه میگویی؟ مرا چه کار با آقا مهدی؟ اصلاً تو ناهـار مهمـان مـن هستی. دعوتم را رد نکن. راستی، یک دوست پیدا کـرده ام بـه چـه نـازنینی؛ خـوش صحبت و آقا. حتم دارم ببینی اش، ازش خوشت میآید.
ـ نه... وحید جان. همان که گفتم. موقع ناهار بیـا سـتاد. مـن منتظـرت هسـتم.
حتماً بیا. من رفتم.
وحید گفت: »باشد. برای ناهار آنجا هستم«.
حسین رفت و وحید سرگرم کارش شد

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی