خجالت
پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
تااومــدم دســت بــه کار بشــم ســفره روانداختــه بود.یــه پــارچ آب، دو تــا لیــوان و دو تــا پیــش دسـتی گذاشـته بـود سـر سـفره.
نشسـته بـود تـا بـا هـم غـذا رو شـروع کنیم.وقتـی غـذا تمـوم شــد
گفت:الهــی صــد مرتبــه شــکر، دســتت درد نکنــه خانــوم. تــا تــو ســفره رو جمــع کنــی منــم ظـرف هـا رو مـی شـورم.
گفتم: خجالتـم نـده، شـما خسـته ای، تـازه از منطقـه اومدی.تـا اسـتراحت کنـی ظـرف هـا هـم تمـوم شـده.
نگاهی بهـم انداخـت و گفـت: خـدا کسـی رو خجالـت بـده کـه میخوادخانمشــوخجالت بده.منــم ســرم رو انداختــم پاییــن ومشــغول کار شــدم.
شهید حسن شوکت پور
فلش کارت مهروماه،موسسه مطاف عشق
۰۰/۰۹/۱۸