دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باکری 34

چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۰۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

وحید سرش شلوغ بود. کشیدن تصاویر شهدا، تمام وقت او را پر کرده بود. وقـت نمیکرد در پادگان بگردد و دوست جدیدش را پیدا کند. چنـد بـار موقـع کشـیدن تصویر شهدا، مهدی به دیدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ایـن در و آن در صحبت کرده بودند. چند بار هم دیده بود که مهدی با حسـرت بـه تصـویر شهدا نگاه میکند و حس غریبی در چهرهاش نشسته است.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۱۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی