شهید باکری 33
بسم الله الرحمن الرحیم
سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحید بیحال و کلافه از گرما در حـال گـذر
از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ
پارهها و زبالههای دور و اطراف ساختمان بود.
وحید آهسته جلو رفت و زد به گُردة مهدی. مهدی برگشت و هـر دو در آغـوش
هم گره خوردند. وحید گفت: »چه طـوری اخـوی؟ ایـن چنـد روزه خیلـی دنبالـت
گشت؛ اما پیدات نمیکردم«.
مهدی، عرق سر و صورتش را با پر چفیه گرفت و گفت: »زیر سایة شـما هسـتم.
شما خوبید؟«
وحید، دست مهدی را کشید و زیر سایبانی رفتند. وحید گفـت: »پـدر آمرزیـده،
مگر عقل نداری؟ مگر اینجا نیروی خدماتی نیست که تو آشغال جمع میکنی؟ بـرو
به رانندگیات برس«.
مهدی خندید و گفت: »مگر مـن بـا نیروهـای خـدماتی چـه فرقـی دارم؟ همـه
بسیجی هستیم و به خاطر خدا به اینجا آمدهایم. بیا تو هـم کمـک کـن زبالـههـا را
جمع کنیم«.
ـ شوخی میکنی؟! من وآشغال جمع کردن؟ ول کن بابا. بیا برویم به واحد ما تـا
یک لیوان شربت آبلیمو به خوردت بدهم، سر حال بیایی، بیا برویم.
ـ نه... خیلی ممنون. باید زبالهها را جمع کنم. انشاءاالله یک وقت دیگر.
وحید اصرار کرد؛ اما مهدی نرفت. دست آخر، وحید بـا دلسـوزی گفـت: »ببـین
اخوی، یکی از دوستان من تو ستاد لشکر بیا و برو دارد. دوسـت داری بهـش بگـویم
منتقلت کنند به واحد ما؟«
مهدی، دست بر شانة وحید گذاشت و گفت: »ممنون... همـین جـا کـه هسـتم،
راضیام«.
وحید با مهـدی دسـت داد و گفـت: »هـر جـور کـه راحتـی. خـب، مـن رفـتم.
خداحافظ«.
ـ خداحافظ.
وحید چند قدمی از مهدی دور نشده بود که یادش آمد اسم دوست جدیـدش را
نپرسیده است. برگشت و گفت: »راستی، من هنوز اسمت را نمیدانم«.
مهدی گفت: »اسم من به چه درد تو میخـورد؟ مـن کوچـک شـما هسـتم: االله
بندهسی«.
وحید خندید و گفت: »باشد. پـس از حـالا تـو را االله بنـدهسـی صـدا مـیکـنم.
خداحافظ«.