شهید باکری 32
بسم الله الرحمن الرحیم
االله بندهسی6
حوصلة وحید داشت سر میرفت. نیم ساعت میشد که چشم بـه جـاده دوختـه بود. برای هر ماشین که مـیگذشـت، دسـت بلنـد مـیکـرد؛ امـا هـیچ کـدام ترمـز نمیکردند. آسمان در حال تاریک شدن بود و ستارة قطبی در شمال میدرخشید. ساکش را بر زمین گذاشت. خودخوری میکرد که چرا برای برگشتن بـه پادگـان دیر کرده است. از دور، نور ماشینی را دید که نزدیک میشد. خدا خدا کرد کـه ایـن ماشین نگه دارد. ماشین نزدیک شد. دست بلند کرد و با صدای بلند گفت: ـ پادگان...
ماشین بسرعت از کنارش گذشت. لب گزید. ماشین دهها متـر جلـوتر ایسـتاد و بعد عقب عقب آمد. وحید با خوشحالی ساکش را برداشت و به سوی ماشـین دویـد.
دید که ماشین پلاک سپاه دارد و تویوتا وانتی کرم رنگ است.
مهدی، شیشة سمت راست را پایین کشید. وحید گفت: »سلام اخوی«.
مهدی گفت: »سلام. کجا میروی؟«
ـ پادگان.
ـ سوار شو.
وحید در باز کرد و کنار مهدی نشسـت. مهـدی دنـده چـاق کـرد و ماشـین بـه حرکت درآمد. وحید پرسید: »شما هم نیروی لشکر عاشورا هستید؟«
ـ اگر خدا قبول کند.
به مهدی نگاه کرد. نور بیرمقِ لامپ سقف بر سر و بدن مهدی میتابید. مهـدی گفت: »تا این موقع چرا بیرون مانده ای«.
حقیقتش من تازه به لشکر آمده ام. نمیدانسـتم کـه از غـروب بـه بعـد بسـختی میشود ماشین برای پادگان پیدا کرد.
چه کارهای؟
ـ الان که بسیجیام؛ اما دانشجوی هنر هم هستم. نقّاشم. آمده ام بجنگم؛ امـا بـه تبلیغات مأمور شدم. رفته بودم اهواز، وسایل نقاشی بخرم. میخواهم تصویر شـهدا را روی دیوارهای پادگان بکشم.
مهدی لبخندی زد و گفت: »به به... خدا خیرت بدهد. کار شما ثواب جنگیدن در خط مقدم را دارد. هنرت را دست کم نگیر«.
وحید متوجه نشد که کی به پادگـان رسـیدند. بـین راه، کلّـی بـا راننـدهای کـه نمیشناخت، کپ زد و با او گرم گرفت. حتی چند لطیفه هـم بـرای مهـدی تعریـف کرد و هر دو خندیدند.
مهدی، وحید را تا نزدیکی واحد تبلیغات رساند و خداحافظی کرد. وحیـد وقتـی یادش افتاد اسم راننده را نپرسیده است که ماشین از او دور شده بود