حکایت زیبا 554
بسم الله الرحمن الرحیم
سالها پیش پسر بچهی فقیری از جلوی یک مغازهی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت و رفت یک سیب از روی میوه ها برداشت و داد به پسر بچه. پسربچه باولع زیاد سیب را به دهانش برد و خواست یک گاز محکم به سیب بزند که یک فکری به ذهنش خطور کرد، اون با خودش گفت بهتر است این سیب را ببرم دم یک مغازه ی دیگه و با دوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام داد و بعد یکی از سیبها را خورد و اون یکی را هم به یک نفر فروخت و با پولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه توانست یک مقدار پول جمع کنه و بعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید. چند سال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگتر شده بود و با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم کم با این مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد و سعی کرد برای خودش یک کار دیگه ای دست و پا کنه و با همین هدف یک شرکت کوچک تولید قطعات الکترونیک دست و پا کرد و چند نفر را هم سرکار گذاشت چند سالی گذشت و اون شرکتش را گسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر ره استخدام کرد و بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل و لب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"
اون در یک مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکس سیب است، به این دلیل است که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور شوم گذشته ام را بادیدن این سیب به یادبیارم..