دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

مسیح کردستان 41

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۳۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

💠 آن جوان با تردید جلو رفت. پاسدار پشت کرد و منتظر ماند. انگار داشت تحقیر می شدکه توسط اعدامی تنبیه شود. اعدامی چنان لگدی به پشت او زد که نیم متر به جلو پرت شد. لحظه ای بعد، با اشاره بروجردی دست اعدامی را به جوخه بست، پاسدار گفت: "اجازه می دهید تیر خلاص او را خودم شلیک کنم آقای #بروجردی؟"

 

🔸تا اعدامی نام #بروجردی را شنید، جا خورد. انگار خیلی دوست داشت او را از نزدیک ببیند. اشاره کرد که حرفی دارد. #بروجردی جلو رفت.

- فرماندهای #کومله خیلی از شما وحشت دارند. شما در تصور ما یک خونخوار و بی رحم هستید.

بروجردی نگاه عمیقی به چشم هاش انداخت و گفت: "تو هنوز فرصت داری."

- گمان نمی کردم اما الان یقین دارم. می‌خواهم پیش از مرگی که خودم انتخاب کردم کاری کنم که جبران بعضی از اشتباهایم شود. من آدرس سه انبار مهمات #کومله را به شما می،دهم که شبانه آن ها را منفجر کنید.

 

🔹 #بروجردی طناب دور کمرش را باز کرد و گفت: "توبه یعنی همین. بگو، بگو."

اشک در چشم های آن جوان کرد حلقه زده و او را به وجد آورده بود.

- باهم میرویم و آن ها را منفجر می‌کنیم. این طوری بهتر نیست؟

- یعنی شما به من اعتماد می کنید؟

#بروجردی هدایت را صدا زد و گفت: "او را به اتفاق چند #پیشمرگ به منطقه ای که آدرس می دهد، ببرید."

اعدامی ها زل زده بودند به آن جوان که اسمش #سعید_بانه‌ای بود. سعید از جوخه فاصله گرفت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی