مسیح کردستان 38
بسم الله الرحمن الرحیم
بروجردی: در جنگ #سنندج از دل دستورهای فرماندهانتان بوی کفر بیرون می زد، بوی نفاق، #بویی_شبیه_به_اسرائیل.
تا سحرگاه با این بیست و دو نفر صحبت کرد. آن شب نه زندانی ها خوابیدند، نه #بروجردی و نه هدایت، دم دمای صبح در چشم های مضطرب اعدامی ها رگه هایی از ترس دیده می شد.
***
💠 خواب از سر هدایت پرید و محو عمق معرفتبروجردی شد. هنگام گرگ و میش، قاضی آمد تا در اجرای حکم نظارت کند. چند پاسدار از سپاه قم و اصفهان مسئول اجرای حکم شدند. هدایت پا جلو گذاشت و گفت: "بگذار تا با چشم باز اعدام شوند. آن ها تصور می کنند قربانی اعتقادات شان شدند؛ اعتقاداتی که پر است از التقاط و کثافت."
🔸سه نفر اول را که دو مرد و یک زن بودند به جوخه بستند. آن ها پای جوخه هم همه چیز را به مسخره گرفته بودند. همین که صدای رگبار در زندان پیچید. برای مدتی همه ساکت شدند. نوبت به گروه دوم که رسید، یک نفر
از آن ها ایستاد. پاسداری که او را همراهی می کرد، نهیب زد و هلش داد سمت جوخه. هدایت رفت جلو و خیلی جدی گفت: "چرا لگد زدی؟"
- چرا نزنم؟ او لحظه ای بعد سَقَط خواهد شد.
هدایت به رفتار پاسدار اعتراض کرد. #بروجردی از قاضی پرسید: " نحوه اجرای حکم او چیست؟"
- تیرباران توسط جوخه اعدام، اما این لگد حق او نبود.
🔹 #بروجردی رفت سمت جوخه، نگاه خشمناکی به آن پاسدار انداخت و گفت: "چرا سر خود لگد زدی؟"
پاسدار که #بروجردی را می شناخت، با ترس و دلهره گفت: "مگر چیزی شده؟"
- برو آن اعدامی را آزاد کن.
همین که زندانی آزاد شد، به #بروجردی خیره شد.
- شما می توانی به همان صورت که لگد خوردی، به او لگد بزنی.
اعدامی باورش شده بود این یک بازی نیست. چشم انداخت به بقیه اعدامی ها که نظاره گر او بودند. یک فریاد زد: "برو، برو جلو، لگدی بزن که هیچ وقت فراموش نکند."