شهید مهدی زین الدین 1
يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۵۵ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
پـدر و مـادر مهـدی، خواهـر و بـرادرش؛ همـه دورتـا دور سـفره نشسـته بودیم؛رفتـم از آشـپزخانه چیـزی بیـاورم. وقتـی آمـدم، دیـدم همـه نصـف غذاشـون رو خـورده انـد، امـا مهـدی دسـت بـه غـذاش نـزده تـا مـن بیایم.تـوی خونـه هـم بهـم کمـک میکـرد. ظـرف هـای شـام دو تـا بشـقاب و لیــوان بــود و یــه قابلمه.رفتــم ســر ِظــرف شــویی.مهدی گفت:انتخابکــن، یــا تــو بشــور، مــن آب بکشــم؛ یــا مــن میشــورم، تــو آب بکش.گفتم:مگــه چقــدر ظــرف هســت؟ گفت:هرچــی کــه هسـت، انتخـاب کـن.
خاطرهای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
منبع: یادگاران ،10صفحات 19و 50
۰۰/۰۸/۲۳