مسیح کردستان 35
بسم الله الرحمن الرحیم
پیاده روها ولو بودند. این صحنه ها #متوسلیان را منقلب می کرد. کنار خیابان قدم می زد، اما چشم های تیزش متوجه ساختمان های دو سو بود.
🔸ناگهان یک جیپ ترمز کرد و مرد چاق و تپل پنجاه ساله ای پیاده شد. دستی به سبیل پرپشت خود کشید و فانسقه دور چوخه گل و گشاد خود را جا به جا کرد. #متوسلیان با هیبت قدم جلو گذاشت. کمر راست کرد، در برابر آن مرد خودنمایی کند، که نکرد. #متوسلیان اما کم نیاورد و با اعتماد به نفس گفت: "شما چه کارهای؟"
آن مرد نگاه تحقیرآمیزی به سر و وضع او انداخت و در حالی که با نوک سبیل خود بازی می کرد، گفت: " من؟ نمی دانید کی هستم؟ مگر غیر از #کومله حزب دیگری هم داریم؟"
🔹 #متوسلیان قدم جلو گذاشت و سیلی محکمی به صورت او زد، طوری که آن هیکل تنومند از جا کنده شد. مرد تعادل خود را از دست داد و روی زمین ولو شد. #متوسلیان کلت از کمر بیرون کشید و سپس به قجه ای گفت: "این #نره_غول را بینداز عقب اتومبیل و ببرش تا بعد ببینم این احمق چه می گوید، #من_کوملهام!"
در حالی که نفرتش را در نگاهش متمرکز می کرد، ادامه داد: "ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، جمهوری اسلامی، و دیگر هیچ."
متوسلیان برگشت پادگان. چهره شاداب سرهنگ #ستاری را در آغوش گرفت و گفت: "حالا در انتظار سرهنگ #صیاد خواهیم ماند. نقاط حساس شهر در اختیار ماست، اما هنوز پاکسازی اصلی مانده." هر دو رفتند سمت محوطه ای که #بروجردی در انتظار #شیرودی بود.
🔸 - یک شهر مخروبه تحویل گرفتیم. بسیاری را تخلیه کرده اند و دشمن و خودی قاطی شده، محمد آقا.
-اگر نتوانی صف مردم را از دشمن جدا کنی ....هر دو افتادند به فکر کردن و حرف نزدن.