دفتر اشکالات
يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
دفتــری کــه قرارگذاشــته بودیــم اشــکالات هــم را در آن بنویســیم، تقریبــا همیشــه باایــرادات مــن ُپرمــی شــد.حمید مــی گفت:تــو بــه مــن بــی توجه ی!چــرا اشــکالات مــرا نمــی نویســی؟
گوشـه چشـمی نگاهـش کـردم و گفتـم تـو فقـط یـک اشـکال داری! دسـت هایـت خیلـی بلنـد
اســت. تقریبــا غیــر اســتاندارد اســت. مــن هــر چــه برایــت مــی دوزم، آســتین هایــش کوتــاه میآیـد. حمیـد مثـل همیشـه خندید.برایـم جالـب بـود و لـذت بخـش کـه او بـه ریزتریـن کارهـای مـن مثـل لبـاس پوشـیدن، غـذا خـوردن، کتـاب خوانـدن و... دقـت مـی کـرد.
برشی از زندگی شهید حمید باکری - منبع : کتاب نیمه پنهان ماه
۰۰/۰۸/۱۶