مسیح کردستان 33
بسم الله الرحمن الرحیم
متوسلیان رفت سراغ همان چهارده پاسدار و شصت پیشمرگی که توسط #عثمان_فرشته سازمان دهی شده بودند. این بار که برای ورود به شهر آماده شد باز هم فرمانده پادگان مخالفت کرد و گفت: "تا سرهنگ #صیاد جاده را باز نکرد وارد شهر نشو، این ها متوجه شدند #صیاد در حال پیشروی است. این حمله وحشیانه آن ها ناشی از ترسشان است."
🔸- متوسلیان: وحشت افتاده به جانشان جناب سرهنگ. شما هراسی نداشته باشید. خدا کمک مان خواهد کرد. اگر شما با آتش توپخانه ما را حمایت کنید. وارد شهر خواهیم شد.
#متوسلیان در حالی که انبوه دود فضای شهر چشم دوخته بود گفت: "پیشمرگان خبر آورده اند ضدانقلاب قصد دارد در صورت ترک شهر مراکز اصلی شهر و تاسیسات را تخریب کند. باید سرشان را به هجوم غافلگیرانه گرم کنیم تا ارتش برسد."
🔹 #قجهای اولین نفری بود که به همراه چند #پیشمرگ وارد عمل شد. بی سیم زد و گفت: "این جا همه چیز مشکوک است. محاصره پادگان یک فریب بود. آن ها در اطراف تاسیسات، ایستگاه رادیو و تلویزیون و بیمارستان متمرکز شدند."
#متوسلیان دوید سمت در خروجی پادگان و به بچه ها گفت: "به شکل برق آسا وارد شهر شوید؛ تند و ضربتی."
***
💠 تا #متوسلیان وارد شهر شد ناگهان بمبی منفجر شد. دو کودک خون آلود روی زمین افتاده بودند. وقتی #متوسلیان رسید بالا سرشان جان داده بودند. صدای رگبار و گاهی انفجار گلوله خمپاره از هر سو به گوش می رسید. بچه ها وارد شهر شدند. ساختمان ها زخم برداشته مغازه ها تخریب شده بودند. سیم های برق و تلفن توی
پیاده روها ولو بودند. این صحنه ها #متوسلیان را منقلب می کرد. کنار خیابان قدم می زد، اما چشم های تیزش متوجه ساختمان های دو سو بود.
🔸ناگهان یک جیپ ترمز کرد و مرد چاق و تپل پنجاه ساله ای پیاده شد. دستی به سبیل پرپشت خود کشید و فانسقه دور چوخه گل و گشاد خود را جا به جا کرد. #متوسلیان با هیبت قدم جلو گذاشت. کمر راست کرد، در برابر آن مرد خودنمایی کند، که نکرد. #متوسلیان اما کم نیاورد و با اعتماد به نفس گفت: "شما چه کارهای؟"
آن مرد نگاه تحقیرآمیزی به سر و وضع او انداخت و در حالی که با نوک سبیل خود بازی می کرد، گفت: " من؟ نمی دانید کی هستم؟ مگر غیر از #کومله حزب دیگری هم داریم؟"
🔹 #متوسلیان قدم جلو گذاشت و سیلی محکمی به صورت او زد، طوری که آن هیکل تنومند از جا کنده شد. مرد تعادل خود را از دست داد و روی زمین ولو شد. #متوسلیان کلت از کمر بیرون کشید و سپس به قجه ای گفت: "این #نره_غول را بینداز عقب اتومبیل و ببرش تا بعد ببینم این احمق چه می گوید، #من_کوملهام!"
در حالی که نفرتش را در نگاهش متمرکز می کرد، ادامه داد: "ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، جمهوری اسلامی، و دیگر هیچ."