دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

عزت مادر

جمعه, ۷ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۴۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

در خانـه مشـکلی برایـم پیـش آمـده بـود بـا ناراحتـی رفتـم سـرکار، حـاج احمـد بلافاصلـه گفـت:
چـی شـده چـرا ناراحتـی؟ مـن هـم گفتـم بـا مـادرم حرفـم شـده. جزئیـات ماجـرا را توضیـح دادم.
خیلـی از دسـتم عصبانـی شـد و گفـت
وسـایلت را جمـع کـن و بـرو کسـی کـه بـا مـادرش دعـوا
کــرده کار خیــرش در مســجد هــم قبــول نیســت. بعــد هــم گفــت مــن هــر چــه دارم بــه برکــت
دعـای مـادرم اسـت. واقعـا هـم همیـن طـور بـود خیلـی بـه مـادرش ارادت داشـت و بـا احتـرام
خاصـی بـا او برخـورد مـی کـرد. مـی گفـت: بـرای جـذب در سـپاه در رونـد کار اداری ام بـه مشـکل
برخـوردم و کلا ناامیـد شـدم. اگـر مـادرم دعـا نمـی کـرد پاسـدار نمـی شـدم. بـه مـن سـفارش کـرد
اگـر مـی خواهـی در دنیـا و آخـرت عاقبـت بـه خیـر شـوی حتمـا بایـد دم مـادرت را ببینـی.

شهید مدافع حرم احمدعطایی - منبع: پروانه های شهر دمشق

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی