دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

زیبای زیبا

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۱۱ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر  ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت :

" غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..."

من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....!

به خودم می گفتم :
چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!"

بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"...
که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ...
خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ،
نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ...
یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد،
ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن !
اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که...
 اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...!

همان "تو" که نه دارَمَت و نه ،
 نداشتنت را بلد می شوم ...!

حالا دیگر خوب می دانم چیزی که
آن وقتها باید به آقاجان
 می چسبید ، غذا نبود ...
چشمهای خانم جان بود که  "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان...
مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید...

حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ،
 بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ،
 به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی