مجبور شدم
دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
ســید مهــدی هیچــگاه پاهــاش رو جلــوم دراز نکــرد. جلــوی پــام تمــام قــدی ایســتاد و تــا مــن نمی نشســتم، او هــم نمــی نشســت. فقــط یــه جــا پاهــاش رو جلــوم دراز کــرد اونــم وقتــی کــه شـهید شـد. بهـش گفتـم: سـید تـو هیچوقـت پاهـات رو جلـو مـن دراز نمـی کـردی، حـالا چـی شــده مــادر؟! یهــو دیــدم چشــمای پســرم بــه اذن خــدا بــرا چنــد لحظــه بــاز شــد و یــک قطــره اشـک از چشـاش اومـد... شـاید مـی خواسـته بگـه: مـادر! اگـه مجبـور نبـودم جلـو پاهـات تمـام قــد می ایســتادم...
خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مهدی اسلامی خواه
منبع: کتاب رموز موفقیت شهیدان،جلد ،1ص 2
۰۰/۰۸/۰۳