دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

مسیح کردستان 26

يكشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۰۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

💠 ...لبخند همیشگی در چهره اش نقش بست؛ لبخندی که به گلزاری می گفت بهتر است فراموش کنی. وقت رفتن این حرف #بروجردی در ذهنش ماند: "صبر و حوصله کن و قرآن بخوان که آرامت کند."

گلزاری این را هم می دید که او قرآن جیبی بیرون آورده و زمزمه می کرد. چند قطره اشکی از گوشه چشمش سرخورده بود اما به روی او نیاورد. بهتر دید تنهایش بگذارد.

🔸گلزاری پشت جیپ استیشن نشست و به سرعت راند تا رسید تهران. اول رفت #جماران اما موفق نشد. این در و آن در زد اما دری باز نشد که او را به امام برساند. «این بروجردی دلش خوش است. به همین راحتی بروم نزد امام.»

یادش آمده که جمعه است. خیز برداشت سمت دانشگاه تهران. از دل جمعیتی که سجاده به دست سمت جایگاه نماز جمعه می رفتند راه باز کرد و رسید به در جنوبی دانشگاه. یک پاسدار مانع عبور او شد و بلافاصله گفت: "نامه ای برای آیت الله #خامنه‌ای دارم. شما به آقا بگو یک پاسدار از سوی #بروجردی پیغامی برای شما دارد."

پاسدار رفت و خیلی سریع برگشت. گلزاری را سمت اتاقک پشت جایگاه نماز جمعه هدایت کرد. او نامه را از جیب بیرون کشید و گفت: "سلام آقا. قرار است این نامه به امام برسد اما دستم کوتاه بود و #بروجردی گفت از طریق شما انجام شود. البته گفت که شما هم می توانید بخوانید."

آیت الله #خامنه‌ای بلافاصله نامه را از پاکت بیرون آورد. یک نفر جلو آمد و به او گفت وقت ایراد خطبه است. نامه را که خواند، غم در چهره‌اش نمایان شد و به فکر فرو رفت. نامه را در پاکت قرار داد

و به گلزاری گفت: "سلام مرا به #بروجردی برسانید. به او بگویید بردبار باشد. به زودی اوضاع بهتر خواهد شد. این نامه را حتما به امام خواهم رساند."

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی