دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا 529د

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

پیرمرد باتجربه♦️

 پیرمردی بود  که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش می نالید.🌸🍃

 

دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری؟؟

پیرمرد گفت:

دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم!

دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند!

دوتا عقاب هم دارم که بایدآنها را هدایت و تربیت کنم!

ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام!

شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم!🌺🍃

بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم!

مردگفت: چه می‌گویی، آیا با من شوخی می کنی؟

مگر می‌شود انسانی این همه حیوان را با هم در یک جا، جمع کند و مراقبت کند!!؟

پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اماحقیقت تلخ و دردناکیست،

 آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم.

 آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند.🌼🍃

آن دوعقاب نیز، دستان منند، که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم.

 آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا

کلام ناشایستی از او، سر بزند.

شیر، قلب من است که با وی همیشه در نبردم که مبادا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۱
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی