دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

تربیتی 105

چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۱ ق.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود.

همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم.

پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است.

خانم دیگری وارد اتوبوس شد.

کنار دست من ایستاد.

چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.

ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!

ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!

ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟

ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!

ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!

 

سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند.

فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد.

بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم.

 

به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود.

دستش را داخل جیبش برد.

پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت.

گفت دخترم، این چند تومنیه؟

بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود.

خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.

 

زود قضاوت نکنیم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۲۸
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی