یاد خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
به روایت پدر بزرگوار شهید:
«آخرین باری که مرخصی آمده بود با هم به محل کار رفتیم. خیلی احترام من را داشت. با لحنی پدرانه به اوگفتم : "الآن شب عید است، اینجا بمان، نرو جبهه. اینجا هم می شود خدمت کرد. من الآن سالهاست دارم برای خدا خدمت می کنم."
با همه ی احترامی که به من می گذاشت سرش را بالا گرفت و گفت :"پدر فکر می کنی!"
با تعجب گفتم :"امیر جان با منی؟!"
امیر ادامه داد :"پدر ناراحت نشو. وقتی میبینم بچه های رزمنده فقط یک خاکریز با خدا فاصله دارند ولی جرات نمی کنند بگویند کار ما خالصانه برای خداست، آن وقت شما اینجا، توی این دفتر، مطمئنی که برای خدا کار می کنی؟ آیا این باور انصافانه است؟" خیلی این حرف روی من تاثیر گذاشت. گفتم :"بلند شو برویم برسانمت."
در راه بودیم که از من اجازه گرفت و به داخل عکاسی رفت. بعد از لحظاتی بیرون آمد و یک رسید عکس به من داد! بعد هم گفت :"این عکس ها را شما بگیرید،احتیاج می شود."