خواب عبدالمطلب
بسم الله الرحمن الرحیم
رویایی شگفت انگیز
ابوطالب روایت می کند که عبدالمطلّب گفت:
شبى از شبها در حجر اسماعیل خوابیده بودم، ناگاه خواب عجیب و غریبى دیدم، برخاستم. در راه یکى از کاهنان مرا دید که مىلرزم چون آثار تغییر در من مشاهده کرد گفت: چه شده که بزرگ عرب چنین رنگش تغییر کرده؟ آیا حادثهاى از حوادث روزگار روى داده است؟
گفتم: بله امشب در حجر اسماعیل خوابیده بودم در خواب دیدم که درختى از پشت من روئیده شد؛ چنان آن درخت بلند گردید که سرش به آسمان و شاخههایش مشرق و مغرب را گرفته، نورى از آن درخت ساطع گردید که هفتاد برابر نور خورشید بود، و عرب و عجم را دیدم که براى آن درخت سجده مىکردند، پیوسته عظمت و نور آن درخت بیشتر مىشد اما گروهى از قریش خواستند آن درخت را قطع کنند، چون نزدیک مىرفتند جوانى که از همه نیکوتر و پاکیزهتر بود آنها را مىگرفت و پشتهایشان را مىشکست و چشمهایشان را مىکند. پس دست بلند کردم که شاخهاى از شاخههاى آن را بگیرم آن جوان مرا صدا زد و گفت: تو را از ما بهرهاى نیست، گفتم: درخت از من است و من از آن بهرهاى ندارم؟ گفت بهرهاش از آن گروهى است که به آن آویختهاند، پس هراسان از خواب بیدار شدم .
چون کاهن این خواب را شنید رنگش متغیر شد و گفت: اگر راست بگویى از صلب تو فرزندى بوجود خواهد آمد که مالک مشرق و مغرب گردد و پیامبر مىشود.
پس عبدالمطلّب گفت: اى ابوطالب سعى کن آن جوانی که در خواب یارى او میکرد؛ تو باشى .
ابوطالب پیوسته بعد از فوت ایشان آن خواب را ذکر مىکرد و مىگفت: والله آن درخت ابوالقاسم امین است .
البته مرحوم مجلسى(ره) مىفرماید: ظاهرش آن است که آن جوان تعبیرش امیرالمومنین است.
سرانجام هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم هشت ساله بود، عبدالمطلّب در صد و بیست سالگی از دنیا رفت.