دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید مجتبی هاشمی

جمعه, ۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۳۷ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

اوایـل ازدواجمـون بـود. بـرا خریـد بـا سـید مجتبـی رفتیـم بازارچـه. بیـن راه بـا پـدر و مـادر آقـا سـید برخـورد کردیـم سـید مجتبـی بـه محـض اینکـه پـدر و مـادرش رو دیـد، در نهایـت تواضـع و فروتنـی خـم شـد؛ روی زمیـن زانـو زد و پاهـای والدینشـو بوسـید. ایـن صحنـه بـرا مـن بسـیار دیدنـی بـود. آقـا سـید بـا اون هیـکل تنومنـد و قامـت رشـید، در مقابـل والدینـش اینطـور فروتـن بـودو احتـرام آنهـا را تـا حـد بالایـی نگـه مـی داشـت..
 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۷/۰۹
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی