دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (486)

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم


روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می‌گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدربزرگ من، چه زمانی درگذشت؟!

خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟

آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده‌ام و می‌خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی؟!
بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی