دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

اسرار ازل

سه شنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

از پیچیده ترین معماهای دفاع مقدس در هم آمیختن احساس و بدرقه  است که همچنان  بی پاسخ مانده است.

حکایت معروف" "من به چشن خویشتن دیدم که جانم می رود" ، حکایت مادران و همسران و  فرزندان شهداست که با وجود آنکه می دانستند بخشی از وجودشان، قلبشان، و عشقشان در راهی قدم می گذارد که ممکن است بازگشتی نداشته باشد، باز صبورانه می ایستادند و نه شکایت می کردند و نه حرفی می زدند که پای رفتن عزیزشان را ببندد!
هربار خداحافظیِ، تازه عروسانی که همسرانشان راهی جبهه می شدند حکایت خداحافظی آخر بود! اصلا سلامشان هم بوی خداحافظی می داد.
نگاه کن !
دخترکانی که "بابایی بودند" !
  صفت جدا نشدنی آنهاست، و مادرانی که حواسشان بود این "بابایی بودن" سد راه "بابا" نشود، تا دلش پیش دخترش بماند و هوای رفتن از سرش بپرد .
اما این بخشی از ماجرا بود، آنهایی که می رفتند و دیگر باز نمیگشتند و مدال افتخار شهادت بر گردنشان می نشست
و آنهایی که باز می گشتند و زخم های کاری جنگ بر جان و روانشان نشسته بود
کار را برای مادر و همسر و فرزند سخت تر می کردند و زنانی که صبورانه در تمامی لحظات تلخ و سخت حملات عصبی با همسران خود می ماندند و می مانند تا به پای هم پیر شوند!!
خانواده شهدا  هر کدام به تنهایی یک تاریخ اند دایره المعارفی از وفا، معرفت و عشق ورزیدن، کتابی که باید بارها و بارها  خوانده شود و درس های عمیقش با شیوه ایی هنرمندانه  برای این نسل و نسل های بعدی روایت شود و این عشق های پاک نسخه ای شود برای درمان عشق ورزیدن های زمینی و ابتر این روزهای زخمی ما.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی