حکایت زیبا (477)
بسم الله الرحمن الرحیم
عشق واقعی
روزی صیانه شانه زن دختر فرعون و همسر خربیل(مومن آل فرعون)در حال شانه زدن موهای دختر فرعون بود که شانه از دستش افتاد وقتی خم شد تا شانه را بردارد گفت به نام خدا
دختر فرعون از او پرسید منظورت از خدا پدرم فرعون است؟ او گفت خیر بلکه من کسی را ستایش میکنم که پدر تو را آفریده و او را ازبین خواهد برد دختر فرعون ماجرا را به پدرش اطلاع داد. فرعون او را احضار کرد و گفت؛ مگر به خدایی من اعتراف نداری؟ او گفت هرگز! خدای حقیقی را رها نمیکنم تا تو را بپرستم .
فرعون از این سخن برآشفت و دستور داد که تنوری را پر از آتش کردند، به جلادان دستور داد همه بچههای این زن را به تنور بیندازند، تمام بچههایش درمقابل چشمهایش سوختند، تنها یک بچه کوچک شیرخوار، در آغوش او مانده بود، طبیعی است که هر مادری به بچه شیرخوارش علاقه بسیار شدید دارد، بچه کوچک را به زور از دامن مادر گرفتند جلاد گفت: اگر از آئین موسی بیزاری جوئی و ازآن دوری کنی فرزندت را در آتش نمیافکنم ، اما مادر امتناع ورزید
آن بچه را نیز در آتش افکندند و سوزاندند، سپس خودش را نیز در آتش افکندند و درآتش زنده زنده همراه بچه هایش سوزاندند.
بدین سان این زن مومن و شجاع تا زنده بود تسلیم زور نشد و در برابر این همه مصائب تلخ ایستادگی کرد و دین و ایمان خود را ازدست نداد.
🔖پیامبراسلام (صلیالله علیه و آله ) میفرماید: درشب معراج در محلی بوی بسیارخوشی به مشامم رسید، از جبرئیل پرسیدم این بوی خوش بینظیر چیست؟ جبرئیل گفت؛ این بوی خوش، از خاکستر جسد سوخته همسر حزبیل و فرزندان اوست و این بوی خوش تا روز قیامت ازاین زمین استشمام میشود.