حکایت زیبا (473)
بسم الله الرحمن الرحیم
مجنون و شتر
روزی "مجنون" آهنگ دیار "لیلی" کرد، با بی قراری بر شتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد...
در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را با خود می برد، شتر نیز در گوشه ی آبادی "بچه ای" داشت...
او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی "آبادی" باز می گشت و خود را به بچه اش می رساند، مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگ ها راه را بازگشته است...
او سه ماه در راه ماند پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست؛ پس او را رها کرد و "پای پیاده" به سوی دیار لیلی به راه افتاد...
به راستی مولانا با این حکایت نشان می دهد؛
که "روح" ما همان مجنون است و عشق معنوی "حق"، همان لیلی است، "تن" ما همان شتر است و وابستگی ها و دل مشغولی های جهان مادی بچه آن شتر است...
وقتی از علت "حقیقی" بودنمان در جهان مادی که همانا شناخت حقیقت خویشتن است "غافل" شویم و به آن نپردازیم، به تن و خواسته های گذرای مادی تن سرگرم می شویم و از رسیدن به حقیقت باز می مانیم...
"بهتر است موانع رسیدن به وصال را کنار بزنیم و با گام استوارتر عزم خانه ی دوست کنیم..."