اهنگران
بسم الله الرحمن الرحیم
یه بوس بده ... 💕
🍃قبل از عملیات والفجر مقدماتی، قرار بود برای بچه های لشکر 41 ثارالله کرمان برنامه اجرا کنم. شب مراسم، هوا خیلی سرد بود . به مقر لشکر رسیدم دیدم جمعیت خیلی زیادی جمع شده است طوری که مسئولان توانایی کنترل آنها را نداشتند.
قصد تجدید وضو داشتم . با آن شرایط ، به هیچ عنوان امکان نداشت که راحت مثل بقیه رزمندهها بتوانم از چادر بیرون بروم . بیرون آمدن از چادر همان و گیر افتادن در حلقه بسیجیها همان 😥
قضیه را به مسئول تبلیغات گفتم . قرار شد من کلاه اورکتم را روی سرم بکشم و از چادر و از قسمت پشتی، از زیر آن بیرون بروم و خودم را به دستشویی برسانم . 😎
حواسم خیلی جمع بود که کسی مرا نشناسد اما یک نفر خیلی به من نگاه میکرد و ظاهرا مرا شناخته بود. رویم را برگرداندم، اما او دستبردار نبود و دوباره دوری زد و در راستای دید من قرار گرفت . 😳
نزدیک من که شدم خیلی آرام گرفت:
«برادر آهنگران، برادر آهنگران، من شناختمت.» 😱
با لحن التماس آلود گفتم: تو رو به خدا سر و صدا نکن و نذار کسی بفهمه من اینجام. گفت:
«چشم، چشم، فقط اگه میخوای صدام در نیاد، یه چیزی ازت میخوام.»🙄
گفتم چی میخوای؟
گفت: «فقط یه بوس😘، یه بوس😍 به من بده تا برم.» سریع با او روبوسی کردم و بعد از آن به هر مشقتی بود خودم را به تریبون رساندم . 😅
راوی : حاج صادق آهنگران
کتاب خاطرات آهنگران