دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (453)

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۴ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست ...

شش یا هفت ساله که بودم
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم! مادرم خیلی هول شده بود! دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد!
آخر شب صدایشان را میشنیدم:
حواست کجاست زن

میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
میدانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"

سالها از اون ماجرا می گذرد!
شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد. مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید! اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد!
خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است ❤️

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی