دلنوشته (33)
بسم الله الرحمن الرحیم
دلتنگڪربلاۍ توام …اقا جونم
خرج تومۍڪنم دلتنگۍهایم را، بهامید دیدار ڪربلاۍتو
مندلمنازڪ است وزود مۍگیرد
اما ایمانم اگربہچیزۍ بندڪند، دیگر هیچحرفی نمۍتواندآنرا سستڪند؛
ایمانم را به تو میسپارم
وقتۍدلمعجیب براۍتوتنگمۍشود
وقتۍ عجیب.دلهواۍ دیدارت دارد
وقتۍ عجیبجاذبہے قلبم بہسوۍ توست
آنلحظہ یفین دارم نوشتہمۍشود بهپایم ثوابزیارتات ودلمقرص مۍشود ڪه تورا از همین اتاقموپشت پنجره اۍ نیمہ باز زیارت ڪردهام
وقتۍڪه نسیم، موهایمرانوازشمۍڪند
بہخودم تلقین مۍڪنم ڪہتوصدایم راشنیدهای و قدرےاز هواۍ ملڪوتی بینالحرمینات رابراۍدل خستهام فرستادهای…
اصلا اعتراف میکنم که این دلتنگی را تو به من دادی تا فراموشت نکنم
من بہ همین چیزها دلخوشڪردهام وگرنہ ڪه تا بحال ازغم دوریت دق میڪردم
دلم می سوزد که نمی توانم از نزدیڪ ببویمت….
یک بار فرصت دادی توی بین الحرم نشسته بودم سمت راست من حرم خودت بود و سمت چپ من حرم علمدارت بود عنایتی کردی نکته ای را نشانم دادی فهمیدم دوستم داری
داشتم مقایسه میکردم محل حرم علمدارت را با حرمت دیدم حرم باب الحوائج پشت حرم ارباب است
هرکه خواست باب الحوائج شود بابد پشت سر امامش باشد
وعطرسیب حرمت برایم آرزو شد