سخن زیبا (285)
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی عبدالله بن مبارک از بیابانی میگذشت، کودکی را دید که چوپانی میکند دلش بحال او سوخت و با خود گفت: این کودک وقتی بزرگ شد خدا را چگونه میشناسد، بهتر است کمی از خدا شناسی به او تعلیم دهم، پیش کودک رفت و گفت:
خدا را میشناسی؟
کودک گفت: بلی.
عبدالله گفت: چگونه؟
کودک جواب داد:
این همه گوسفندان نیاز به نگهبانی دارند تا از شر گرگها در امان باشند ، چطور این همه مخلوقات بدون نگهبان باشند.
عبدالله گفت: خدا کیفیت اش چطور است؟
کودک گفت: بی چون وچرا.
عبدالله گفت : این را از کجا آموختی ؟
گفت از گوسفندانم، وقتی به گوسفندانم نگاه میکنم نه گوسفندانم مثل من اند و نه من مثل گوسفندانم، پس دانستم نه ما مثل خداییم و نه خدا مثل ماست.
عبدالله گفت: ای دانشمند اکنون مرا نصیحت کن،
کودک گفت: ای خواجه اگر علم را به خاطر رضای خدا آموختی طمع از خلق بردار و اگر بخاطر دنیا آموختی طمع از بهشت بردار..
🌟 ای پیری که عمر چندین ساله ات را ضایع کردی و در پی فزونی مال دنیا بودی، آیا وقت آن نیامده که یکبار طالب رضای او شوی و در ملک و ملکوت بیاندیشی؟