دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (374)

جمعه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

✍️نجاری بود که پادشاه قصد ازدواج با همسرش را کرده بود، برای این کار ابتدا باید نجار را از سر راهش برمی‌داشت؛ بالاخره پادشاه بهانه‌ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت: نجار را فردا اعدام کنید. نجار آن شب نتوانست بخوابد ...همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار. کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید ...

صبح صدای پای سربازان را شنید ...چهره‌اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم ...با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند ...دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو می‌خواهیم تابوتی برایش بسازی ...چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...

همسرش لبخندی زد و گفت: مانند هر شب آرام بخواب، زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند. فکر زیاد انسان را خسته می‌کند ... در حالیکه خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیرکننده کارهاست.در هر شرایطی، امیدت را به خدا از دست نده و منتظر رحمت بی‌کرانش باش ...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۱۴
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی