حکایت زیبا (374)
بسم الله الرحمن الرحیم
✍️نجاری بود که پادشاه قصد ازدواج با همسرش را کرده بود، برای این کار ابتدا باید نجار را از سر راهش برمیداشت؛ بالاخره پادشاه بهانهای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت: نجار را فردا اعدام کنید. نجار آن شب نتوانست بخوابد ...همسر نجار گفت: مانند هر شب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشایش بسیار. کلام همسرش آرامشی بر دلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شد و خوابید ...
صبح صدای پای سربازان را شنید ...چهرهاش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دریغا باورت کردم ...با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجیر کنند ...دو سرباز با تعجب گفتند: پادشاه مرده و از تو میخواهیم تابوتی برایش بسازی ...چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...
همسرش لبخندی زد و گفت: مانند هر شب آرام بخواب، زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند. فکر زیاد انسان را خسته میکند ... در حالیکه خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبیرکننده کارهاست.در هر شرایطی، امیدت را به خدا از دست نده و منتظر رحمت بیکرانش باش ...