دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

طمع بیچاره میکند

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۰:۴۲ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

❣️سگ شدن به طمع دنیا

🌼🍃خسته و رنجور، به مسجدى رسید .
داخل شد .
وضویى ساخت و دو رکعت نماز خواند.
سپس به گوشه‏اى رفت تا قدرى بیاساید.
اما سر و صداى بچه ‏ها، توجه او را به خود جلب کرد .

🌼🍃چندین کودک از معلم خود، درس می‏گرفتند و اکنون وقت استراحت آنها بود.
بچه‏ ها، در گوشه و کنار مسجد، پراکنده شدند تا چیزى بخورند یا استراحتى بکنند.

🌼🍃دو کودک، در نزدیک شبلى، نشستند و هر یک سفره خود را گشود.
یکى از آن دو کودک که لباسى نو و تمییز داشت و معلوم بود که از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت .

🌼🍃کودک دیگر که سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز یک تکه نان خشک نیاورده بود .
کودک فقیر، نگاهى مظلومانه به سفره کودک منعم انداخت و دید که او با چه ولعى، نان و حلوا می خورد .

🌼🍃قدرى، مکث کرد؛ ولى بالاخره دل به دریا زد و گفت: نان من خشک است، آیا از آن حلوا، کمى به من هم مى‏دهى تا با این نان خشک، بخورم؟

- نه، نمیدهم‼️

- اما این نان خشک، بدون حلوا، از گلوى من پایین نمیرود!😔

- اگر از این حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟

- آرى، میشوم.

- پس تو حالا سگ من هستى؟ ❌

- بله، هستم . ‼️

- پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمی آورى؟
 
🌼🍃پسرک بیچاره، پارس میکرد و حلوا مى‏گرفت و همین طور هر دو به کار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند که به درس استاد برسند.

🌼🍃شبلى در همه این مدت، مینگریست و میگریست .
دوستانش که او را در گوشه مسجد یافته بودند، کنارش نشستند و از علت گریه او پرسیدند .

🌼🍃شبلى گفت: ((ببینید که طمع چه بر سر مردم می ‏آورد!اگر این کودک فقیر، به همان نان خشک خود قناعت میکرد و به حلواى دیگرى، طمع نمیبست، سگ دیگران نمیشد و خود را چنین خوار نمیکرد!))

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۱۷
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی