حکایت زیبا (342)
بسم الله الرحمن الرحیم
سالها پیش خواجه شمسالدین محمد که شاگرد نانوایی بود عاشق دختر زیبای یکی از اربابان شهر به نام شاخ نبات شد.
روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد: که من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100درهم برایم بیاورد!
100درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند! عده ای از خواستگاران پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را به همسری گزینند.
خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100درهم را بتواند فراهم کند 40شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او با تلاش بسیار در شب چهلم توانست 100درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد.
شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد اما شاخ نبات ممانعت کرد؛ خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد.
سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟ گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و از آن پس همدم شاه شد؛ شاه به او لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد.(لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود).
تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد،تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد/
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
سایت خیلی خوبی دارید
امیدوارم موقق باشید