دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (341)

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
در کتاب الامالی شیخ‌صدوق آمده است: روزی ام‌ایمن کنیز مادر نبی مکرم اسلام (ص)، همسایگانش نزد ایشان آمدند و گفتند: ام‌ایمن از شب تا صبح نخوابیده و گریه کرده است. پیامبر (ص) کسی را فرستادند تا او را نزد ایشان آوردند و از او سؤال کردند: خداوند چشمانت را نگریاند، چرا شب تا صبح گریه کرده‌ای؟
ام‌ایمن گفت: دیشب خواب بدی دیده‌ام. پیامبر (ص) فرمودند: خوابت را بگو. گفت: سخت است بگویم. پیامبر (ص) گفتند: بر خود من بگوی. ام‌ایمن گفت: شب دیدم عضوی از بدن تو در خانه‌ی من افتاده است. پیامبر (ص) فرمودند: برو شب را آسوده بخواب که
امروز دخترم زهرا (س) حسین را به دنیا آورده است. هفت روز گذشت، ام‌ایمن امام حسین (ع) را در پارچه‌ای پوشانده شده به نزد نبی مکرم اسلام (ص) آورد. حضرت فرمودند: این تأویل خواب تو بود.
در این داستان یک نکته مهم معرفتی وجود دارد و آن این است که گاهی خواب‌های بدی که ما می‌بینیم و ممکن است از دیدنِ آن روزها ذهن‌مان مشوش و درگیر باشد، خواب‌هایی باشند که مژده اتفاقات خوب را به همراه خود دارند ولی ما از پیام آن بی‌خبریم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۰۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی