دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (308)

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۳۰ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

#دنیای_وارونه

دختر دستش را بریده بود اندازه ای که نیاز به بخیه زدن داشت.
 با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد
 شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
 تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقه اش رفت.

وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت،
 یکی گفت زن ذلیل، یکی گفت لوس،
 یکی چندشش شده بود
و دیگری حالش بهم خورده بود!

یادم افتاد به خاطره ای دور روی همان تخت.
 خاطره ی زنی با سر شکسته که هرچه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد
 و مردی که می ترسید از پاسخ زن. زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود
 که بازهم دست مرد راطلب می کرد و مرد آنقدر دریغ کرد
 که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم
و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست.

 اما وقتی آن ها رفتند کسی چیزی نگفت!
هیچکس چندشش نشد
و هیچ کس حالش بهم نخورد...

همه چیز عادی بنظر آمد

و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی برسر دار بیشتر عادت داریم
تا دیدن مرد و زنی عاشق.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۰۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی