دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

شهید باقری (32)

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۱۶ ب.ظ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آن وقتها حسن را به قیافه نمی شناختم اما این طرف و آن طرف چیزهایی درباره اش شنیده بودم.
چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور میداد و سازماندهی میکرد.
من هم که اعصابم خیلی بجا نبود،از این همه جنب و جوش او به ستوه آمدم.
آخر سر کفری شدم و از آن بالا داد زدم سرش: ببینم تو اصلا کی هستی که این قدر به پرو پای بچه ها میپیچی و سین جیمشان میکنی)
سرش را بلند کرد، نگاهی به من و دز دیدبانی انداخت، لبخندی زد و خیلی آرام جواب داد:من نوکر شما بسیجی ها هستم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۳۰
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی