حکایت زیبا304
بسم الله الرحمن الرحیم
حکایت
📖 امام #هادی علیه السلام و نجات جان یونس نقاش
✍️ روزی یونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادی علیه السلام رفت و گفت: «ای آقای من، تو را درباره خانوادهام سفارش به نیکی میکنم.»
✍️ امام فرمود: «چه خبر شده؟» یونس گفت: «تصمیم گرفتم از این جا بروم.» امام هادی علیه السلام در حالی که تبسمی بر لب داشت فرمود: «چرا؟»
✍️ یونس گفت: «موسی بن بغا (یکی از مقامات حکومت بنیعباس) نگینی به من سپرد که بسیار ارزشمند و قیمتی است و از من خواست روی آن نقشی حک کنم. موقع کار این نگین دو نیم شد. فردا قرار است آن را تحویل بدهم و در این صورت یا هزار تازیانه میخورم یا مرا میکشند.»
✍️ حضرت هادی علیه السلام فرمود: «به منزلت برگرد. تا فردا جز خیر چیزی نخواهد بود.»
✍️فردا یونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادی علیه السلام رسید و اظهار داشت: «مامور آمده و نگین را میخواهد.» امام فرمود: «برگرد که جز خیر نخواهی دید.» یونس پرسید:«ای آقای من، به او چه بگویم؟»
✍️ امام تبسمی کرد و فرمود: «برگرد و به آنچه به تو میگوید گوش بده. جز خیر نخواهد بود.» یونس رفت و پس از مدتی با لبان خندان بازگشت. به امام گفت: «ای سید من! مامور میگوید کنیزانم با هم اختلاف دارند. آیا میتوانی این نگین را دو نیمه کنی تا ما نیز تو را بینیاز کنیم؟»
✍️ امام هادی علیه السلام خشنود شد و رو به آسمان عرض کرد:
💢 «خدایا حمد از آنِ توست که ما را از آن گروهی قرار دادی که تو را ستایش کنند.»