دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا304

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۵۴ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

حکایت

📖  امام #هادی علیه السلام و نجات جان یونس نقاش

✍️ روزی یونس نقاش با دل ترسان و مضطرب نزد امام هادی علیه السلام رفت و گفت: «ای آقای من، تو را درباره خانواده‌ام سفارش به نیکی می‌کنم.»

✍️ امام فرمود: «چه خبر شده؟»  یونس گفت: «تصمیم گرفتم از این جا بروم.»  امام هادی علیه السلام در حالی که تبسمی بر لب داشت فرمود: «چرا؟»

✍️ یونس گفت: «موسی بن بغا (یکی از مقامات حکومت بنی‌عباس) نگینی به من سپرد که بسیار ارزشمند و قیمتی است و از من خواست روی آن نقشی حک کنم. موقع کار این نگین دو نیم شد. فردا قرار است آن را تحویل بدهم و در این صورت یا هزار تازیانه می‌خورم یا مرا می‌کشند.»

✍️ حضرت هادی علیه السلام فرمود: «به منزلت برگرد. تا فردا جز خیر چیزی نخواهد بود.»

✍️فردا یونس دوباره ترسان و لرزان خدمت امام هادی علیه السلام رسید و اظهار داشت: «مامور آمده و نگین را می‌خواهد.»  امام فرمود: «برگرد که جز خیر نخواهی دید.»  یونس پرسید:«ای آقای من، به او چه بگویم؟»

✍️ امام تبسمی کرد و فرمود: «برگرد و به آنچه به تو می‌گوید گوش بده. جز خیر نخواهد بود.» یونس رفت و پس از مدتی با لبان خندان بازگشت. به امام گفت: «ای سید من! مامور می‌گوید کنیزانم با هم اختلاف دارند. آیا می‌توانی این نگین را دو نیمه کنی تا ما نیز تو را بی‌نیاز کنیم؟»

✍️ امام هادی علیه السلام خشنود شد و رو به آسمان عرض کرد:

💢 «خدایا حمد از آنِ توست که ما را از آن گروهی قرار دادی که تو را ستایش کنند.»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۲۶
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی