شهید باقری (26)
100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)
بسم الله الرحمن الرحیم
91- طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه . – چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. – خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. – فرمان دهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. – نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. می گفت « مسئول تداکتم. اگهنرومبچه ها کارشون لنگ می مونه.» - نگران نباش . می رسونمت. – تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ - باقر . راننده ی فرمان ده ام . بچه ی میدون خراسونم. – اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. – پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، به ش گفت « اخوی ،دعا کن ما هم شهید بشیم.»
92- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.»
93- داشتم براین نماز ظهر وضو می گرفتم، دست ی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»
94- دیر می آمد ، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود . نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه رابده، نداد . پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.
95- فرمان ده های تیپ ها بودند؛ خرازی ، زین الدین ، بقایی و.... حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک ، تا پتوی سوم خیس شده بود.