دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

حکایت زیبا (291)

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

(رفیق ناجنس)

مثنوی_معنوی

موش و قورباغه‌ای در کنار جویی، با یکدیگر آشنا شدند. آنها، هنگام صبح، همدیگر را می‌دیدند و با هم صحبت می کردند. کم کم، دوستی آنها ریشه دار شد!!

روزی موش برای دیدن قورباغه آمد، اما او را ندید و چونکه موش، نمی توانست داخل آب برود و او را پیدا کند با نا امیدی برگشت.

صبح روز بعد، وقتی که قورباغه را دید، احساس محبت خود را به او ابراز کرد و گفت: "من موجودی خاکی هستم و تو یک موجود آبی، خوب است کاری بکنیم، که بتوانیم همیشه، از حال همدیگر باخبر شویم."

"قورباغه، حرف او را تأیید کرد. آن دو، قرار گذاشتند که طناب درازی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش، و سر دیگر آن را به پای قورباغه ببندند، تا هر وقت یکی خواست
دیگری را ببیند، آن طناب را تکان بدهد.!

روزی کلاغی، موش را دید و به او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا پرواز کرد. طناب، که از پای موش به پای قورباغه بسته شده بود، باعث شد که قورباغه نیز در هوا آویزان بماند.

مردم می گفتند: "این کلاغ حیله گر، چگونه قورباغه را از میان آب، صید کرده است؟! ما هیچ گاه ندیده بودیم که کلاغ، قورباغه شکار کند!!"

قورباغه، با ناراحتی به آنها گفت: "این، سزای کسی است، که با ناجنس، رفاقت کند!"

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۱۲
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی