حکایت زیبا (291)
بسم الله الرحمن الرحیم
(رفیق ناجنس)
مثنوی_معنوی
موش و قورباغهای در کنار جویی، با یکدیگر آشنا شدند. آنها، هنگام صبح، همدیگر را میدیدند و با هم صحبت می کردند. کم کم، دوستی آنها ریشه دار شد!!
روزی موش برای دیدن قورباغه آمد، اما او را ندید و چونکه موش، نمی توانست داخل آب برود و او را پیدا کند با نا امیدی برگشت.
صبح روز بعد، وقتی که قورباغه را دید، احساس محبت خود را به او ابراز کرد و گفت: "من موجودی خاکی هستم و تو یک موجود آبی، خوب است کاری بکنیم، که بتوانیم همیشه، از حال همدیگر باخبر شویم."
"قورباغه، حرف او را تأیید کرد. آن دو، قرار گذاشتند که طناب درازی پیدا کنند و یک سر آن را به پای موش، و سر دیگر آن را به پای قورباغه ببندند، تا هر وقت یکی خواست
دیگری را ببیند، آن طناب را تکان بدهد.!
روزی کلاغی، موش را دید و به او حمله کرد و او را به منقار گرفت و به هوا پرواز کرد. طناب، که از پای موش به پای قورباغه بسته شده بود، باعث شد که قورباغه نیز در هوا آویزان بماند.
مردم می گفتند: "این کلاغ حیله گر، چگونه قورباغه را از میان آب، صید کرده است؟! ما هیچ گاه ندیده بودیم که کلاغ، قورباغه شکار کند!!"
قورباغه، با ناراحتی به آنها گفت: "این، سزای کسی است، که با ناجنس، رفاقت کند!"