شهید باقری (19)
100 خاطره کوتاه از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی)
بسم الله الرحمن الرحیم
71- به دو می آمد قرارگاه ، بی سیم را برمی داشت ، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده ، یا نان خشک و مربا.
72- همهمه ی فرماندها در قارکه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.
73- یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد.
74- فرم گزارش را که خواند ، گفت « آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی ، باید خودت بری ، نه کس دیگه ای رو بفرستی.» نمی دانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی .
75- بعضی ها خسته که می شدند ، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند . حسن به شان می گفت « می خوای تو بیا جای من فرماندهی ، من می رم جای تو . خوبه؟»طرف دیگر جوابی نداشت . سرش را می انداخت می رفت.