دست‌نوشته‌های کمیل

بایگانی

سخن زیبا (168)

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان طنز

یک نفر در زمستان وارد دهی شد وتوی برف دنبال منزلی می گشت ولی غریب بودمردم هم غریبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند
همین‌جور که توی کوچه‌‌های روستا می گشت دید مردم به یک خانه زیاد رفت و آمد می کنند از کسی پرسید،اینجا چه خبره؟
گفت زنی درد زایمان دارد و سه روزه پیچ و تاب میخوره وتقلا میکنه ولی نمیزاد،ما دنبال دعا نویس می گردیم ازبخت بد دعانویس هم گیر نمیاریم

مرد تا این حرف را شنید گفت:بابا دعانویس را خدا براتون رسونده،من بلدم،هزار جور دعا میدونم
فورا مرد مسافر را باعزت فراوان وارد کردند و خرش رابه طویله بردند،خودش را هم زیر کرسی نشاندند،بعد قلم و کاغذ آوردند تا دعا بنویسد،مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت:
این کاغذ را در آب بشورید و آب آنرا بدهید زائو بخورد. ازقضا تا آب دعا را به زائو دادند زائید و بچه صحیح و سالم به دنیا آمد
ازطرفی کلی پول و غذا به او دادند وبعد از چندروز که هوا خوب شد راهیش کردند

بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت وخواند دید نوشته:
خودم بجا،خرم بجا،میخوای بزا،میخوای نزا

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۰۳
داود احمدپور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی